بازی عاشقی
بازی عاشقی

 امروز 4شنبه مینویسم:

این چن شبه توی این سرما جلوی در هیئت اسفند دود میکنم تا ساعت 11 که تشریف فرما نشدن.

امروز ساعت12.5تعطیل شدیم از مدرسه مسخره.

رفتم خونه رفتم حموم و دیدم پسر خالم زنگ زد گفت بیا کامپوترمو ویندزش رو عوض کن .

ماهم خداخاسته رفتیم(آخه خونه خالم میخوام برم از جلوی خونه اون رد میشم).

ساعتو توی راه نگاه کردم گفتم دیر شده یک دفعه دیدم از سرویس پیاده شده و داره با دوستش میحرفه.

ماهم هیچی (شماره)توی جیب نداشتیم گفتم برم اونوری که نمیشه گفتم میرم سمتش .

رفتم جلوروم نمیشد نگاش کنم سرمو آوردم بالا دیدم سرشو برد پایین (داشت نگام میکرد)دوباره دیدمش 

این دفعه گفتم بذار صورت نازشو نگاه کنم (تاحالا توجه نکرده بودم ابرو هاش پیونده).

دیدمش و رد شدم رفتم پایین گفتم بذار پشت سرش برم کسی مزاحم نشه میدونم مغازه میره رفتم و دوباره دیدمش و دوباره برگشتم دیدم داره میره خونه و رفتم خونه خاله. 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ شنبه 30 آبان 1398برچسب:, توسط بنده خدا